بسم الله الرحمن الرحیم
سبزیم که در مسیر باران هستیم ؛ موجیم که در یاد بهاران هستیم
کوهیم که از داغی دلشوره ما ؛ یک لرزه ی افتاده به دوران هستیم
‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبــیـــات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ادبــیـــات. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

خودمان يك راه حلي پيدا كنيم

توی مسجد، آن كنار در سمت راست، يك جلسه با حضور پنج تا بسيجی برگزار شده بود. حسين در حالی كه تسبيج دانه درشتش را دور مىگرداند، سرش را به چپ و راست تكان مىداد. بعد هم نگاهی به كريم انداخت. كريم متقابلآ نچ‌نچی كرد و زمين را نگاه كرد.
سعيد گفت: بايد اين فتنه‌گرها را آدم كرد. بايد چوب كرد توی...
حسين صدايش را قطع كرد و گفت: من شبها خواب ندارم. بياييد خودمان اين‌ها را يك كاری بكنيم.
سعيد دوباره گفت: چوب بكنيم توی...
حسين اخم كرد. اما حبيب، كركر خنديد.
ذوالجناح گفت: قضيه قزوين را شنيده ايد؟
كريم گفت: آره، دارند مىگويند به ماشين كروبی تيراندازی كردند.
حسين گفت: باز هم دروغهايشان شروع شد اين فتنه‌گرها.
حبيب گفت: چرا كروبی مىخواهد خودش را بكشد تا مثل ندا، موجب بدنامی نظام شود؟
ذوالجناح يك دفعه گفت: بياييد كروبی را خودمان بكشيم تا نتواند خودش را بكشد و موجب وهن نظام شود!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

عمليات ژانويه


در كنار شهر كوچكي در جنوب پرو، مراسمي برپا بود. مراسمي كه ريشه در عقايد مذهبي مسيحيان آنجا داشت. همه ساله هزاران نفر از تمامي شهرهاي آن منطقه در اين روستا جمع مىشدند؛ تا سنت صد ساله‌شان را انجام دهند.
ژنرال آگوستينو نگاهش را از كره جغرافيايي روي ميزش برچيد و تيز و بُراق به افسر ستادش چشم دوخت:
- اين بار ديگر من با كسي شوخي ندارم ، مىفهمي؟
سروان وينچنزو سرش را به چپ و راست تكان داد و بىاعتنا به آن همه اطوار ژنرال، گفت:
- هر جور خودتان مىدانيد، قربان!
ژنرال دستانش را به كمرش گرفت و عقب‌گرد به طرف ديوار رفت. چند بار نقشه‌ي روي ديوار را مرور كرد. و باز با آن چكمه‌هاي ساق بلندش شروع كرد به پيمودن عرض و طول اتاق.
× × ×
جشن آغار شده بود. تمثال بزرگي از حضرت مسيح داشت از كوههاي اطراف روستا پايين مىآمد. جمعيت، ديوانه‌وار كنار مجسمه فرياد مىزد و خودش را به دنبال آن مىكشيد. جوان‌ترها پايين و بالا مىپريدند. اما سن و سال گذشته‌ها و مخصوصا زنان در روستا باقي مانده بودند تا رسيدن مجسمه را شاهد باشند. بالاي بام‌ها پر بود از آدم. و صورت برخي از آنها از اشك خيس شده بود. شور و ولايي به پا شده بود.
در گوشه ديگري از روستا، آنجا كه خلوت بود؛ سروان وينچنزو دستگاهش را روشن كرد:
- ژنرال، ما آماده‌ايم.
و لحظاتي بعد گوشي را پايين گذاشت و به همراهانش فرمان حركت داد.
دسته‌ي پنجاه نفره‌ي بىيونيفرم و با همه تجهيزات، دو تكه شدند. نيمي به سمت شمال روستا حركت كردند و بقيه هم به جنوب. و همزمان با ورود تمثال مسيح به اولين درگاهي روستا، حمله شديد آغاز شد.
گروه اول، مردم را با قمه و قداره مىزدند. جمعيت كه به شدت شوكه شده بود به سمت بالاي روستا فرار كرد. صدها نفر زير دست و پا افتادند. اما حمله‌كنندگان همچنان بيرحمانه مىزدند. چندين نفر همان لحظات اول جان باختند. و صدها نفر به شدت مجروح شدند.
با حركت جمعيت به سمت شمال، گروه دوم كارش را آغاز كرد. مسلسل‌ها بيرون آمد و جمعيت به رگبار بسته شد. واقعا كشتار فجيعي شده بود. در قسمتي از خيابان بالايي روستا، نرسيده به چاه نزديك كليسا، جوي‌هاي كوچكي از خون راه افتاده بود.
گروه دوم مهاجمين به پيشروي ادامه دادند تا رسيدند به مجسمه مسيح. و طبق برنامه، مواد منفجره را پاي آن كار گذاشتند. و با خونسردي تمام منفجرش كردند.
از بالاي برج كليسا؛ دلپيروي عكاس، چندين عكس بزرگ از صحنه‌ى انفجار گرفت.
× × ×
فرداي آن روز، روزنامه‌هاي پرو، پُر شده بود از صحنه‌ي حمله به تمثال حضرت مسيح. و گزارش كشتار بيرحمانه جنوب پرو، دم به دم از تلويزيون ملي پرو پخش مىشد.
دو روز بعد، خبرنگاران خشمگين، دور ژنرال آگوستينو را گرفتند. او با دعوت همگان به آرامش، چنين گفت:
- مطمئن باشيد مخالفان دولت، با اين كارشان گور خودشان را كندند. مردم نمىتوانند ببينند به حضرت مسيح چنين اهانت بيشرمانه‌اي شود. من به همه شما مردم غيور پرو اطمينان مىدهم كه همه عاملان اين توهين را دستگير خواهم كرد.
× × ×
يك هفته بعد ، تلويزيون پرو با قطع برنامه‌‌هاي خود، اطلاعيه فرمانداري نظامي پرو را به اين شرح قرائت كرد:
- در پي تلاشهاي ارتش غيرتمند پرو، سران آشوب و توهين به حضرت مسيح دستگير شدند. مخالفان دولت با اين طراحي بيشرمانه خود، به خيال خودشان خواسته بودند مسيح را از ما بگيرند. اما همه آنها اينك در چنگال فداييان مسيح گرفتار هستند. ما پس از تحقيقات فراوان، سي‌هفت‌هزار عنصر خودفروخته را بازداشت كرديم كه در اين ميان اين افراد در مرحله اول محاكمه و مجازات خواهند شد...
× × ×
در اول فوريه همان سال، پنجاه‌وهفت نفر از سران حزب مخالف دولت پرو، اعدام شدند.



۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

سبز ممنوع!

داستان طنز زیر در سایتها بود؛ به نظرم فوق العاده است!
این داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اینكه نویسنده ملزم شد هركجا واژه ی سبز به كار رفته به رنگ دیگری تغییر دهد! از زرده میدان تا زردوار شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد میزد: زردوار، زردوار ... بدو حركت كردیم ... زردوار جا نمونی. زردعلی نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند، نوجوانی زرده رو كه هنوز پشت لبش زرد نشده بود، یك كیسه گوجه زرد را به زور با خود حمل میكرد، بعد از اینكه كیسه ی گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسی كشید و سوار شد. حق داشت نفس نفس بزند، طفلكی از زرده میدان تا ترمینال با آن بار سنگین گوجه زرد پیاده آمده بود. زردعلی چند ماهی میشد كه از زردوار آمده بود تهران برای كار، او در یك مغازه ی زردی فروشی شاگرد شده بود، تمام روز با میوه جات و زردیجات سر و كار داشت و گاهی به سفارش مشتری زردی هم پاك میكرد، آخر وقت ها هم فلفل زردهای درشت را به سفارش كبابی محل جدا میكرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتیاق فراوان قصد برگشت به روستای سرزردشان را داشت. دلش برای خوردن زردی پلو كنار خانواده پر میزد، فكر می كرد امسال حتما خواهرش دوباره برای باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است، در این بهار كاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست نخورده، دویدن روی تپه های سرزرد، غلطیدن روی زرده ها دیوانه اش كرده بود. هنوز شاگرد راننده فریاد میكرد: زردوار بدو كه حركت كردیم زردوار بدو. راننده اتوبوس داشت برای همكارش تعریف میكرد كه چطور مامور راهنمایی رانندگی بر سر عبور از چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه كرده بود. زردعلی بیقرار حركت كردن اتوبوس بود، از سر بی حوصلگی تزئینات جلوی اتوبوس را از نظر میگذرانید، خرمهره های آویزان از آینه - دسته گلها و زرده های روی داشبورد پرچم زرد و سفید و قرمز ایران - شعری كه قاب شده به ستون وسط چسبیده بود (من چه زردم امروز) وكنار زردعلی سیدی با شال و كلاه زرد نشسته بود، بیتابی او را كه دید با لهجه ی زردواری گفت: چیه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد، چرا اینقدر نگرانی؟ زردعلی با ناراحتی جواب داد: اینجوری كه معلومه نصف شب میرسیم زردوار، سید كلاه زردش را روی سر جابجا كرد و ادامه داد: بالاخره می رسیم حالا یك كم دیر بشه چه اشكالی داره ؟ بعد یك مشت چاغاله ی زرد ریخت تو مشت زردعلی و گفت: برگ زردیست تحفه ی درویش. تقریبا همه به تاخیر در حركت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختری كه در صندلی سمت چپ زردعلی نشسته بود، با چشمانی زرد كه سرگرم خواندن روزنامه ی كلمه زرد بود. در همین بین بود كه ناگهان یكی از نیروهای ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحكم گفت: این اتوبوس توقیفه. راننده با دستپاچگی پاسخ داد: چرا؟ ما كه خلافی ... ، ولی قبل از آنكه جمله ی راننده تمام شود با باتوم محكم كوبید روی شیشه و نعره زد: مرتیكه حالا دیگه اتوبوس زرد تو جاده راه میندازی؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

اعترافات ملت !




من اعتراف می‌کنم به قتل، حمل اسلحه
به ارتباط اجنبی به سازش و مسامحه

من اعتراف می‌کنم به ننگ سرسپردگی

به اغتشاش و مفسده، به شرب خمر و هرزگی

من اعتراف می‌کنم به انقلاب مخملی

به کودتای موسوی علیه بیت رهبری

من اعتراف می‌کنم که خاتمی منافق است

و شیخ هم طبیعتا خرابکار و فاسق است

و اعتراف می‌کنم به صاف بودن زمین
به روز بودن شب و یسار بودن یمین

من اعتراف می‌کنم که جان‌نثار رهبرم

که قتل این همه جوان نبوده کار رهبرم

من اعتراف می‌کنم که شب سفید بود و من

اگر سیاه دیدمش خطای دید بود و من

من اعتراف می‌کنم که اشتباه کرده‌ام

و عمر خویش بی‌جهت چنین تباه کرده‌ام

من اعتراف می‌کنم تعفن لباس من

زکار خویش بوده من خودم خراب کرده‌ام


فقط مرا تمیز کن، مجال یک وضو بده
من اعتراف می‌کنم هوای ‌آب کرده‌ام

من اعتراف می‌کنم نه بطری و نه کابل بود

نه سقف بود و پنکه و نه پیچش طناب بود

من اعتراف می‌کنم که قرص‌ها توهم است

و فرد خائنی چو من نه لایق ترحم است

من اعتراف می‌کنم فقط کمی امان بده

به دوستان گشنه‌ام فقط یه لقمه نان بده

من اعتراف می‌کنم تو رو خدا فقط بزن

چه کار کرده مادرم؟ چه کار کرده پیرزن

من اعتراف می‌کنم فقط نگو به دخترم

در این یکی دوماه من چه آمدست بر سرم



تصویر روز

تصویر روز
آخرین شعار منوچهر