داستان طنز زیر در سایتها بود؛ به نظرم فوق العاده است!
این داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اینكه نویسنده ملزم شد هركجا واژه ی سبز به كار رفته به رنگ دیگری تغییر دهد! از زرده میدان تا زردوار شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد میزد: زردوار، زردوار ... بدو حركت كردیم ... زردوار جا نمونی. زردعلی نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند، نوجوانی زرده رو كه هنوز پشت لبش زرد نشده بود، یك كیسه گوجه زرد را به زور با خود حمل میكرد، بعد از اینكه كیسه ی گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسی كشید و سوار شد. حق داشت نفس نفس بزند، طفلكی از زرده میدان تا ترمینال با آن بار سنگین گوجه زرد پیاده آمده بود. زردعلی چند ماهی میشد كه از زردوار آمده بود تهران برای كار، او در یك مغازه ی زردی فروشی شاگرد شده بود، تمام روز با میوه جات و زردیجات سر و كار داشت و گاهی به سفارش مشتری زردی هم پاك میكرد، آخر وقت ها هم فلفل زردهای درشت را به سفارش كبابی محل جدا میكرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتیاق فراوان قصد برگشت به روستای سرزردشان را داشت. دلش برای خوردن زردی پلو كنار خانواده پر میزد، فكر می كرد امسال حتما خواهرش دوباره برای باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است، در این بهار كاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست نخورده، دویدن روی تپه های سرزرد، غلطیدن روی زرده ها دیوانه اش كرده بود. هنوز شاگرد راننده فریاد میكرد: زردوار بدو كه حركت كردیم زردوار بدو. راننده اتوبوس داشت برای همكارش تعریف میكرد كه چطور مامور راهنمایی رانندگی بر سر عبور از چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه كرده بود. زردعلی بیقرار حركت كردن اتوبوس بود، از سر بی حوصلگی تزئینات جلوی اتوبوس را از نظر میگذرانید، خرمهره های آویزان از آینه - دسته گلها و زرده های روی داشبورد پرچم زرد و سفید و قرمز ایران - شعری كه قاب شده به ستون وسط چسبیده بود (من چه زردم امروز) وكنار زردعلی سیدی با شال و كلاه زرد نشسته بود، بیتابی او را كه دید با لهجه ی زردواری گفت: چیه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد، چرا اینقدر نگرانی؟ زردعلی با ناراحتی جواب داد: اینجوری كه معلومه نصف شب میرسیم زردوار، سید كلاه زردش را روی سر جابجا كرد و ادامه داد: بالاخره می رسیم حالا یك كم دیر بشه چه اشكالی داره ؟ بعد یك مشت چاغاله ی زرد ریخت تو مشت زردعلی و گفت: برگ زردیست تحفه ی درویش. تقریبا همه به تاخیر در حركت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختری كه در صندلی سمت چپ زردعلی نشسته بود، با چشمانی زرد كه سرگرم خواندن روزنامه ی كلمه زرد بود. در همین بین بود كه ناگهان یكی از نیروهای ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحكم گفت: این اتوبوس توقیفه. راننده با دستپاچگی پاسخ داد: چرا؟ ما كه خلافی ... ، ولی قبل از آنكه جمله ی راننده تمام شود با باتوم محكم كوبید روی شیشه و نعره زد: مرتیكه حالا دیگه اتوبوس زرد تو جاده راه میندازی؟