بسم الله الرحمن الرحیم
سبزیم که در مسیر باران هستیم ؛ موجیم که در یاد بهاران هستیم
کوهیم که از داغی دلشوره ما ؛ یک لرزه ی افتاده به دوران هستیم

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

حاج آقا مخ !

همین که آن گزارش را دیدم، یک جرقه توی کله ام تابیدن گرفت! ما را بگو، کلی ذوق کردیم. گفتیم حالا ببین چه کار مىکنیم... یک زنگ زدم به اصغر. گفتم مرده یا زنده ات را لازم دارم. گرفت. سریع خودش را رساند. دم ظهر بود که آمد توی دفتر.
بهش گفتم دیدی گزارشی که صداسیما پخش کرد؟ گفت کدام؟ گفتم همان که مىگفت آن بچه 12 ساله ای که با باتوم کشته شده، یک ماه پیش توی تصادف کشته شده بوده؟ گفت آره دیدم، کار شما بود؟ گفتم نه کار اطلاعات بود. اما من هم مىخواهم یک گزارش درست کنم هلو! اصغر گفت بگو به ما هم حاجی، نوکرتیم! گفتم الان مهم ترین چیزی که گفته مىشه چی هست؟ گفت این قضیه تجاوزات دیگر! گفتم آفرین. قبلا یادت هست مىگفتند یک ترانه موسوی را زیر تجاوز کشته اند؟ اصغر گفت آره، راست بود؟ گفتم زیاد وارد معقولات نشو. اما اگر بدانی ما توی فامیلمان یک ترانه موسوی داریم! اصغر را بگو یک کم هاج و واج ما را نگاه کرد، بعد یک دفعه داد کشید: هان!
بعد گفت خوب اینکه فریب دادن مردم است. اگر واقعا آن ترانه موسوی این بلا سرش آمده باشد چی؟ گفتم اگر دارد مگر! خوب آمده باشد. گفت: حالا واقعا آمده؟ داد زدم آمده باشد، مگر مهم است؟ یک کم ترسید اما باز گفت مهم نیست؟ اگر سر دختر خودت ... گفتم اصغر جان، آمدی و نسازی! بچه ها یک دختر قرتی را دستگیر کردند. او هم هی لوس بازی در آورده بود. بچه ها هم توی بسیج از دستشان در رفت و یک کارهایی کردند. فکر نمىکردند دخترک بمیرد.
رنگ صورت اصغر پریده بود. پرسید خود تو هم آنجا بودی؟ گفتم نه بابا من جای دیگر بودم آن روز. دیدم اصغر یک جورهایی دارد به ما نگاه میکند.

پرسید حالا آن بسیجی هایی که آن کار را کردند، گرفتیدشان؟ گفتم آره ، همه شان الان بازداشت هستند، خیالت راحت! یک کمی فکر کرد و دوباره گفت: حالا چرا باید این گزارش دروغ را بسازیم؟ بروید واقعیت را بگویید به مردم. گفتم عزیزم نمىشود که. همه که مثل تو روشن نیستند. نظام آبرویش مىرود.
باز فکر کرد و گفت این فریبکاری است که. گفتم ببین مگر اصل انتخابات چطوری بود؟ موسوی رای آورده بود. اما معلوم بود اگر به قدرت مىرسید دوباره مثل خاتمی مىشد. فساد همه جا را مىگرفت. برای همین هم جلویش را گرفتند. و نتایج را برعکس اعلام کردند. به همین راحتی. اتفاقی هم نیافتاد. زود قضیه را جمع و جور کردیم و چشم فتنه را هم درآوردیم. خودت که شاهد بودی بچه ها چه حماسه ای آفریدند.
اصغر یک کمی چشم هایش دو دو مىزد بیچاره. داشت حسابی فکر مىکرد. پرسید حالا اگر مىگذاشتید موسوی رییس جمهور بشود، چی مىشد؟ گفتم مثل خاتمی مىشد دیگر. همه کشور را فساد مىگرفت. یک دفعه پرسید: فساد ؟ یعنی فساد بیشتر از اینکه چند نفری به یک دختر معصوم تجاوز بکنند و زیر تجاوز بکشندش؟
این بار رنگ ما پرید. دیگر حوصله ام سر رفته بود. انگار این اصغر مىخواست توی کار ما موش بدواند. برای همین گفتم حالا هستی یا نه؟ یک قضیه ای شده و تمام شده، خوب است که باز هم این قضیه تکرار شود؟ گفت چرا تکرار؟ گفتم مثلا برای خانواده خود تو؟
سرش را انداخت پایین. فکر کنم گرفت چی مىگویم.
گفتم خوب، هستی با ما یا نه؟ زیر لب گفت آره. من با گروه از صداسیما مىآییم. هماهنگی با شما.
قرار گذاشتیم.
خلاصه با باجناغ رفتیم خانه آن فامیلمان و آن گزارش کذایی را دادیم صداسیما پخش کرد. حالا هی داشتیم گزارش سایت ها را مىخواندیم ببینیم ملت توی اینترنت چی مىگویند. اولش کلی ذوف کردیم که چطور حال ملت را مىکنیم توی قوطی، اما یواش یواش دیدیم انگار قضیه نگرفته. یعنی همه فهمیدن این گزارش آبکی بوده...
کلی حالمان گرفته شد!
کجای کارمان ایراد داشت یعنی؟

تصویر روز

تصویر روز
آخرین شعار منوچهر